نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند
مردم صدای آمدنت را شنیده اند
زیباتر از همیشه شده آستان تو
آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند
این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گل ریخته
موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام ما تصویر ابرتیره ای ست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
هرچه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند
حال، صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیّاد نیست
هرکجا پا می گذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزه ای خالی ز دریا بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته
"فاضل نظری"
چشمه های خروشان تو را می شناسند
موج های پریشان تو را می شناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ های بیابان تو را می شناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می شناسند
از نشابور بر موجی از "لا"* گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می شناسند
اینک ای خوب، فصل غریبی سرآمد
چون تمام غریبان تورا می شناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه های خراسان تو را می شناسند
" قیصر امین پور"
*ستارۀ متن: کلمۀ "لا"؛ اشاره به حدیث سلسلة الذهب دارد که امام هنگام عبور از نیشابور فرمودند.
حدیث سلسلة الذهب:
کَلِمَةُ لا اَلهَ اِلّا اللهُ حِصنی، فَمَن دَخَلَ حِصنی اَمِنَ مِن عَذابی
کلمۀ "لا اله الۀا الله" دژ من است،
پس هرکس وارد آن شود از عذاب من در امان خواهد بود.
باز امشب "لیله القدر" خداست
ذکر یارب یارب و ورد دعاست
گاه استغفار و دل لرزیدن است
گاه توبه گاه "آمرزیدن" است
گاه عجز و التماس و هم نیاز
روبه درگاه کریم چاره ساز
گاه جوشن خوانی شب تا سحر
بارش باران اشک ازچشم تر
پس به وقت ابتهال وحال زار
یاد کن از این "حقیر بیقرار"
التماس دعا
مثل یک کودک بی حوصله آدم برفی
دارد از این همه آدم گله آدم برفی
مدّتی هست که او عاشق یک خورشید است
عاشق داغ ترین مسئله آدم برفی
آب می گردد از این رابطۀ نورانی
شاعر برف و زمستان بله آدم برفی
کاش بال و پری از جنس پریدن می داشت
می گرفت از همه مان فاصله آدم برفی
می گذشت از ته یک درّۀ بی نیلوفر
با دو تا پای پر از آبله آدم برفی
دوست دارد که دلش آب شود، چشمه شود
سر راه عطش قافله آدم برفی
دوست دارد بنشیند به تماشای غروب
لب این چشمه کمی چلچله آدم برفی
عکس خورشید سراپا همه اش قاب شود
در دل کودک بی حوصله آدم برفی
"موسی عصمتی"
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین
پرورده ی کنار رسول خدا، حسین
کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا
در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار می گریست
خون می گذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک
زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان
خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند
خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد
فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم
کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد
کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی به روزحشر
با این عمل معامله ی دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند
اول صلا به سلسله ی انبیا زدند
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش
اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها
افروختند و در حسن مجتبی زدند
وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود
کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان
بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید
بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو
فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب
تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید
جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب
از بس شکست ها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند
طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند
گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد
چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش
از انبیا به حضرت روح الامین رسید
کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار
تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال
او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند
یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر
دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین
چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک
آل علی چو شعله ی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت
گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند
جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا
در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز
آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه
ابری به بارش آمد وبگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن
گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان که قیامت شدآشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی
روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بی اختیار نعره ی هذا حسین زود
سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ماببین
ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند
در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان
واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا
طغیان سیل فتنه و موج بلاببین
تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر
سرهای سروران همه بر نیزه هاببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام
یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو
غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد
کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دلسنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک
مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان
در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز
روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست
دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب
از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین
جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد
بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای
وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول
بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرده است هیچگه
نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید داده ای از کشتن حسین
بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست
درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو
با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن
آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند
از آتش تو دود به محشردرآورند
"محتشم کاشانی"
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال
پوشی به کام
باده رنگین نمی بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
"فریدون مشیری"
برف آمده شبانه
رو پشتبام خانه
برف آمده رو گلها
رو حوض و باغچهی ما
زمین سفید هوا سرد
ببین که برف چها کرد
رو جادهها نشسته
رو مسجد و گلدسته
برف قاصد بهاره
زمستانها میباره
سلام سلام سپیدی!
دیشب ز راه رسیدی؟
"پروین دولتآبادی"
عشق یعنی آتش افروخته / عشق یعنی خیمه های سوخته
عشق یعنی حاجی بیت الحرام / دل بریدن ها وحج ناتمام
عشق یعنی غربت نور دوعین / عشق یعنی گریه برقبر حسین
عشق را گویم فقط در یک کلام / یا اباالفضل وحسین و والسلام
مارَأَیتُ اِلاّ جَمیلاً
روزعاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آنروز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوزوعطش بردشت می بارید
درهجوم بادهای سرخ
بوته های خار می لرزید
از عرق پیشانی خورشید، ترمی شد
دم به دم برریگهای داغ
سایه ها کوتاه تر می شد
سایه هارا اندک اندک
ریگهای تشنه می نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می جوشید
دشت ، غرق خنجرو دشنه
کودکان ،درخیمه ها تشنه
آسمان غمگین ، زمین خونین
هرطرف افتاده درمیدان:
اسب های زخمی و بی زین
نیزه و زوبین
شورمحشربود
نوبت یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می آمد
خط سرخی درمیان هردولشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد وآهن بود
این طرف، منظومه خورشید روشن بود
این طرف، هفتاد سیاره
برمدار روشن منظومه می چرخید
دشمنان ، بسیار
دوستان ، اندک
این طرف ، کم بود وتنها بود
این طرف ، کم بود،اما عشق باما بود
شورمحشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولان اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
ازمیان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا ازماست!
این صدای زاده ی زهراست
«هست آیا یاوری مارا؟»
باد باخود این صدارا برد
وصدای او به سقف آسمان ها خورد
بازهم برگشت:
«هست آیا یاوری مارا؟»
انعکاس این صدا تادورترها رفت
تادل فردا وآنسوتر زفردا رفت
دشت ، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
بازهم سیاره ای دیگر
ازمدار روشن منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شور خدا درسر
باصدایی گرم و روشن
گفت:«اینک من،
یاوری دیگر!»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان ؟!»
کار کودک خنده و بازی ست !
دردل این کودک اما شور جانبازی ست !
ازگلوی خسته خورشید
باز دردشت آن صدای آشنا پیچید
گفت:«توفرزند آن مردی که لختی پیش
خون اودر قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافیست ! »
کودک ما گفت:
«پای من درجستجوی جای پای اوست !
راه را باید به پایان برد !»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین ازکیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
وصدای آشنا پرسید:
«ای کودک ، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست های خود
برکمر،شمشیر پیکار مرا بسته است !»
از زبانش آتشی در سینه ها افتاد
چشمها ،آیینه هایی در میان آب
عکس یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دل آیینه ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پرده ای پوشید
من پس آن لحظه ها ، تنها
کودکی دیدم
درمیان گردو خاک دشت
هرطرف می گشت
می خروشید و رجز می خواند:
«این منم،تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید،خورشید جهان افروز!
برق تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن !»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هریک از مردان به میدان بلا می رفت
در رجز ها چیزی از نام و نشان می گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می گفت
اوخودش را ذره ای می دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می دید
او خدارا در طنین آن صدا می دید !
گفت و همچون شیر مردان رفت
وزمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هرکجا پیران ،
کودکان را درس می دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می آموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاه تیرگی می دوخت
سینه اش از تشنگی می سوخت
چشم او هر سو که می چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می رفت
با خودش تیغی ز برق آسمان می برد
کودکی تنها که تیغش برزمین می خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد !
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانه مردانگی می کاشت
گرچه کوچک بود،شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان،غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش چشم خویش پس می زد
وزمین از خستگی در زیر پای او نفس می زد
آسمان بر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره خورشید !
شیهه اسبان به اوج آسمان می رفت
وچکاچاک بلند تیغ ها در دشت می پیچید
کودک ما،با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد !
وسواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت...
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده هفت آسمان افتاد
دشت پر خون شد
عرش،گلگون شد
عشق،زد فریاد
آفتاب،از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن،تنها خدا می دید
بعد از آن،تنها خدا می دید...
قصه آن کودک پیروز
سال ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می آید
داستانش تا ابد در یاد می ماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد !
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله های سرخ باید جست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
«قیصر امین پور»
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
باز تابید از افقْ روزِ درخشانِ غدیر
شد فضا سرشار عطرِ گل ز بستان غدیر
موج زد دریای رحمت در بیابان غدیر
چشمه های نور جاری شد ز دامان غدیر
این ماه،ماه مهراست
ماهی که آسمانی است
ماهی که نام خوبش
سرفصل مهربانی است
ماغنچه های مهریم
گل های باغ فردا
پاییز برگ ریزان
فصل شکفتن ما
پاییز دردل ما
فصلی شکوفه بار است
دلها که سبزباشد
پاییز هم بهار است
پاییز فصل کوچ است
آغازهجرت ما
فصلی که پرگشاییم
سوی بهار فردا
باید دوباره رویید
این فصل،فصل گشت است
فصل درو،بهاران
محصول ما بهشت است
فصل درو که آمد
بایدرسیده باشیم
محصول کشت خودرا
ازباغ چیده باشیم
«قیصرامین پور»
ساحل دریای جودت بیکران
هفت دریا قطره ای از فضلتان
سفره ی احسانتان گسترده است
حاتم طائی نشسته پای آن
من گدای اهل بیتم، ای امیر
باب حاجات من است این آستان
روزی من را خدا دست تو داد
کاسه ای آب و کمی خرما و نان
قرص نان ها دست پخت فاطمه ست
شک ندارم ای کریم مهربان
گندمش را از بهشت آورده ای
از زمین های خودت در آسمان
خانه ات آباد باشد تا ابد
کوری چشم حسودان زمان
من میشنوم رنگ صدا را آبی
آهنگ ترِ ترانه ها را آبی
درموج بنفش عطرگل میبینم
موسیقی لبخند خدا را آبی
«قیصرامین پور»
بشکفد بار دگر لالهی رنگین مراد
غنچهی سرخ فرو بستهی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود،
روزگار دگری هست و بهاران دگر
کاشکی آینهای بود درونبین که در او،
خویش را میدیدم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدم
میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است
شاد کردن، هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز،
بیخبر از همه خندان باشیم
بیغمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
شاد بودن هنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
"ژاله اصفهانی"
ماه برکت زِ آسمان می آید
صوت خوش قرآن و اذان می آید
تبریک به مؤمنینِ عاشق پیشه
تبریک، بهار رمضان می آید