عشق یعنی آتش افروخته / عشق یعنی خیمه های سوخته
عشق یعنی حاجی بیت الحرام / دل بریدن ها وحج ناتمام
عشق یعنی غربت نور دوعین / عشق یعنی گریه برقبر حسین
عشق را گویم فقط در یک کلام / یا اباالفضل وحسین و والسلام
مارَأَیتُ اِلاّ جَمیلاً
روزعاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آنروز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوزوعطش بردشت می بارید
درهجوم بادهای سرخ
بوته های خار می لرزید
از عرق پیشانی خورشید، ترمی شد
دم به دم برریگهای داغ
سایه ها کوتاه تر می شد
سایه هارا اندک اندک
ریگهای تشنه می نوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد می جوشید
دشت ، غرق خنجرو دشنه
کودکان ،درخیمه ها تشنه
آسمان غمگین ، زمین خونین
هرطرف افتاده درمیدان:
اسب های زخمی و بی زین
نیزه و زوبین
شورمحشربود
نوبت یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت می آمد
خط سرخی درمیان هردولشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد وآهن بود
این طرف، منظومه خورشید روشن بود
این طرف، هفتاد سیاره
برمدار روشن منظومه می چرخید
دشمنان ، بسیار
دوستان ، اندک
این طرف ، کم بود وتنها بود
این طرف ، کم بود،اما عشق باما بود
شورمحشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولان اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
ازمیان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا ازماست!
این صدای زاده ی زهراست
«هست آیا یاوری مارا؟»
باد باخود این صدارا برد
وصدای او به سقف آسمان ها خورد
بازهم برگشت:
«هست آیا یاوری مارا؟»
انعکاس این صدا تادورترها رفت
تادل فردا وآنسوتر زفردا رفت
دشت ، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
بازهم سیاره ای دیگر
ازمدار روشن منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شور خدا درسر
باصدایی گرم و روشن
گفت:«اینک من،
یاوری دیگر!»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشم ها از یکدگر پرسان:
«کودک و میدان ؟!»
کار کودک خنده و بازی ست !
دردل این کودک اما شور جانبازی ست !
ازگلوی خسته خورشید
باز دردشت آن صدای آشنا پیچید
گفت:«توفرزند آن مردی که لختی پیش
خون اودر قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافیست ! »
کودک ما گفت:
«پای من درجستجوی جای پای اوست !
راه را باید به پایان برد !»
پچ پچی در آسمان پیچید:
«کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبان آتشین ازکیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟»
وصدای آشنا پرسید:
«ای کودک ، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
«مادرم با دست های خود
برکمر،شمشیر پیکار مرا بسته است !»
از زبانش آتشی در سینه ها افتاد
چشمها ،آیینه هایی در میان آب
عکس یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دل آیینه ها افتاد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پرده ای پوشید
من پس آن لحظه ها ، تنها
کودکی دیدم
درمیان گردو خاک دشت
هرطرف می گشت
می خروشید و رجز می خواند:
«این منم،تیر شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید،خورشید جهان افروز!
برق تیغ آبدار من
آتشی در خرمن دشمن !»
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هریک از مردان به میدان بلا می رفت
در رجز ها چیزی از نام و نشان می گفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان می گفت
اوخودش را ذره ای می دید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا می دید
او خدارا در طنین آن صدا می دید !
گفت و همچون شیر مردان رفت
وزمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هرکجا پیران ،
کودکان را درس می دادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس می آموخت
چشمهایش را به آن سوی سپاه تیرگی می دوخت
سینه اش از تشنگی می سوخت
چشم او هر سو که می چرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه می رویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان می رفت
با خودش تیغی ز برق آسمان می برد
کودکی تنها که تیغش برزمین می خورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد !
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانه مردانگی می کاشت
گرچه کوچک بود،شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان،غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش چشم خویش پس می زد
وزمین از خستگی در زیر پای او نفس می زد
آسمان بر طبل می کوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان می راند
می خروشید و رجز می خواند
دسته شمشیر را در دست می چرخاند
در دل گرد و غبار دشت می چرخید
برق تیغش پاره خورشید !
شیهه اسبان به اوج آسمان می رفت
وچکاچاک بلند تیغ ها در دشت می پیچید
کودک ما،با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد !
وسواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزه ای در قلب های آهنین انداخت...
من نمی دانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده هفت آسمان افتاد
دشت پر خون شد
عرش،گلگون شد
عشق،زد فریاد
آفتاب،از بام خود افتاد
شیونی در خیمه ها پیچید
بعد از آن،تنها خدا می دید
بعد از آن،تنها خدا می دید...
قصه آن کودک پیروز
سال ها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد می آید
داستانش تا ابد در یاد می ماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم می زد !
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری ست
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لاله های سرخ باید جست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گل رست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
«قیصر امین پور»
کاش بارانی ببارد قلبها را تر کند
بگذرد از هفت بند ما صدا را تر کند
قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها
رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند
بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را
شاخه های خشک بی بار دعا را تر کند
مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت
سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند
چترها تان را ببندید ای به ساحل مانده ها
شاید این باران که می بارد شما را تر کند
باز تابید از افقْ روزِ درخشانِ غدیر
شد فضا سرشار عطرِ گل ز بستان غدیر
موج زد دریای رحمت در بیابان غدیر
چشمه های نور جاری شد ز دامان غدیر
ولادت امام علی النّقی الهادی(ع)
بر شما مبارک
امام هادی(ع) در روز15 ذیحجّه، سال 214هجری قمری،
در قریۀ صریا، نزدیکی مدینه به دنیا آمدند.
پدر بزرگوارشان امام جوادالائمه(ع) ومادر گرامیشان حضرت سمانۀ
مغربیّه (اُمّ الفضل)(س) بودند.
امام هادی(ع) فرمودند:
تکبّروغرور، دشمنی می آورد.